شمه‌ای از افشاگری‌های کرنل امام درمورد پسرخوانده‌های جهادی افغان‌اش

شمه‌ای از افشاگری‌های کرنل امام درمورد پسرخوانده‌های جهادی افغان‌اش

اگر جنرال ضیاالحق، نصیرالله بابر و جنرال حمیدگل را پدران معنوی رهبران جهادی و طالبان افغانستان بنامیم، بدون شک که سلطان‌امیر مشهور به کرنل امام پدر عملی تنظیم‌های جهادی و طالبان پنداشته می‌شود. کرنل امام که تحصیلات نظامی را در آغاز دهه ۱۹۷۰ در بخش سبوتاژ نظامی با نیروهای ویژه امریکا در آن کشور به پایان رسانید، از اولین کسانی بود که رهبران جهادی افغان از جمله گلبدین و مسعود را به امر ذوالفقار علی بوتو در پشاور تحت تربیت گرفته و به آنان فن جنگ‌های چریکی را آموختاند و بعدا در زمان تسلط دولت داوودخان به افغانستان فرستاد تا علیه دولت در لغمان و پنجشیر شورش براه اندازند که توسط مردم محل دستگیر و به دولت تسلیم داده شدند. پس از کودتای خونین ۷ ثور دولت تروریست‌پرور پاکستان فرصت را غنیمت شمرده و با حمایت و امکانات بی‌دریغ دولت امریکا، عربستان سعودی و غیره از دست‌پروردگان بنیادگرای افغان‌اش استفاده اعظمی برد. بر اساس اظهارات کرنل امام تک تک رهبران و قومندان‌های جهادی و طالبی را تربیت نموده و حتا زنان خانواده‌های‌شان از وی روی نگرفته و او را «کاکا جان»‌ خطاب می‌کردند. این جانی که در دوران امارت طالبان ظاهرا در قونسل پاکستان در هرات اجرای وظیفه می‌نمود، گرداننده اصلی دولت طالبان بوده و پیوسته با ملاعمر و سایر مقامات بلندپایه طالبان دیدار داشته است. سرانجام عمر ننگین‌ کرنل امام در سال ۲۰۱۰ هنگامی پایان یافت که طی سفر به وزیرستان به ‌مثابه میانجی میان دولت پاکستان و طالبان، توسط طالبان منطقه اسیر و سپس به قتل رسید.

در ادامه برگردان قسمت‌هایی از کتاب «آهن‌پوش» به قلم فرزانه چودهری،‌ روزنامه‌نگار و نویسنده پاکستانی را می‌خوانیم که شمه‌هایی از چاکری دست‌پرورده‌های افغان‌ کرنل امام را از زبان خودش فاش می‌سازد.

منبع: کتاب «آهن‌پوش»
نویسنده:‌ فرزانه چودهری


کتاب آهن پوش

مردم کابل کاملا شیفته فرهنگ غربی گردیده بودند. محصلان دختر پوهنتون کابل بدون چادر بدانجا می‌آمدند. حکمتیار و مسعود به شدت مخالف چنین کاری بودند. در آن زمان، این دو نیز محصل بودند. حکمتیار بوتل تیزاب را با خود به پوهنتون آورده و بر روی دختران آزادفکر می‌ریخت. احمدشاه مسعود عین عمل را انجام می‌داد. در نخست تقلا داشتند تا به دختران تفهیم نمایند که از چنین اقداماتی ابا ورزند و اگر همچنان دختران دست به این عمل می‌زدند، آنان هم بر روی شان تیزاب می‌پاشیدند.

...

پروفیسر برهان‌الدین ربانی که با نام استاد ربانی مشهور بود، فرار نموده و به پاکستان آمد. مولوی محمد یونس [خالص] نیز به پاکستان گریخت. همچنان برخی از محصلانی که در کوه‌ها پنهان شده بودند به پاکستان آمدند.

...تمام افراد مذکور در پشاور زندگی داشتند و دولت از این مسئله مطلع گشت. در آن زمان قطعه‌ای نظامی موسوم به «اف‌سی» در پشاور مستقر بود که قطعه‌ای شبه‌نظامی به شمار رفته و از مناطق مرزی پاسبانی ‌می‌نمود. آنان کماکان جزئی از ارتش بودند اما با صلاحیت‌های کمتر. و نیز شعبه مشترکی میان پلیس و ارتش ارتش را تشکیل ‌می‌دادند. مسوولیت قطعه مذبور به عهده دگروال نصیرالله بابر بود و وی بوتو را در مورد آمدن افغان‌ها در جریان گذاشت. بوتو گفت: «شما این افراد را تنظیم کنید. اگر شوروی به داخل افغانستان بیاید، این سو هم خواهد آمد. پس باید اینان را حمایت کنیم تا افغان‌ها از پیشرفت شوروی بدین سمت جلو گیرند.»

بریده‌ای از کتاب «آهن‌پوش»: محصلان دختر پوهنتون کابل بدون چادر بدانجا می‌آمدند. حکمتیار و مسعود بسیار مخالف این کار بودند. در آن زمان، این دو هم محصل بودند. حکمتیار بوتل تیزاب را با خود به پوهنتون آورده و بر روی دختران آزادفکر می‌انداخت. احمدشاه مسعود هم همین کار را می‌کرد.
بریده‌ای از کتاب «آهن‌پوش»: محصلان دختر پوهنتون کابل بدون چادر بدانجا می‌آمدند. حکمتیار و مسعود بسیار مخالف این کار بودند. در آن زمان، این دو هم محصل بودند. حکمتیار بوتل تیزاب را با خود به پوهنتون آورده و بر روی دختران آزادفکر می‌انداخت. احمدشاه مسعود هم همین کار را می‌کرد.

در آن زمان پس از اتمام کورس چتربازی در امریکا، قومندان مکتب چتربازی در پشاور بودم. دگروال نصیرالله بابر این گروه افغان‌ها را دور هم گرد آورد، هرچند جمع ‌کردن آنان کار آسانی نبود و چندین ماه را در بر گرفت. وی حزبی برای این افغان‌ها ساخت. استاد ربانی مسوول حزب مذکور شد و بقیه نیز اعضای حزب. همه تحصیل‌کرده بودند. پس از ساخت حزب، این جوانان افغان گفتند: «ما را آموزش نظامی بدهید تا به دشمنان خود که به ‌سوی ما شلیک کرده و ما را می‌کشند، جواب بالمثل نظامی بدهیم.» منظور اینان ارتش سردار داوود بود که آنان را مجبور به فرار به اینجا کرده بود. دگروال بابر به ذوالفقار علی بوتو اطلاع داد و وی به ارتش گفت که باید فردی به آنان آموزش نظامی دهد.

کرنل امام با سیاف، گلبدین و ربانی
کرنل امام با سیاف، گلبدین و ربانی

اما این، آموزش نظامی معمول نبود و نیاز به تعلیمات جنگ‌های چریکی داشت، از اینرو ارتش مسوولیت را به قطعه «گروه خدمات ویژه-اس‌اس‌جی» سپرد. مقر فرماندهی قطعه اس‌اس‌جی در منطقه چرات موقعیت داشت و قومندان این قطعه دگروال غلام محمد بود. ایشان در جواب گفتند که یکی از افسران ما در مکتب چتربازی پشاور در زمینه تخصص دارد و شما به‌ طور پنهانی با وی در تماس شوید. در آن زمان، رتبه‌ام جگرن بود و از جانب استخبارات با من تماس تلفنی گرفته شد: «آیا پیام به شما رسید؟» پرسیدم که در آن سوی خط کی صحبت می‌کند ولی جانب مقابل پاسخ داد که این مسئله اهمیت نداشته و باید کاری کنم که به خانه برگردم و یونیفورم‌ام را کشیده و لباس ملکی بپوشم. موتر جیپ ارتش را نیز رخصت کرده و موتر دیگری مرا از خانه منتقل خواهد ساخت. سوار بر آن موتر مرا به جایی خواهند برد که باید در آنجا بمانم و افزود که سوال بیشتر نپرسم. این کارمند آی‌اس‌آی مسما به دگروال اسلم بودله بوده که بعدها تا رتبه دگروال ارتقا یافت.

کرنل امام در کنار گلبدین
کرنل امام در کنار گلبدین

با آن موتر نزد افسری برده شدم. آن هنگام پیراهن یخن‌قاق و پتلون ملکی بر تن و ریش‌ام را تراشیده بودم ولی بروت‌های کلان داشتم. افسر مورد نظر جگرن آفتاب شیرپاو بود که مرا قبلا می‌شناخت. با من بیشتر حرفی نزده و پس از دست دادن، از جایش بلند شده و مرا مستقیم نزد دگروال نصیرالله بابر برد. با جناب بابر در دفترش نشسته چای نوشیدیم که پرسید:‌ «پیام به خودت رسید؟» و در جواب گفتم: «بلی، رسید.» و سپس گفت: «با من بیا.» ایشان مرا به ادیتور برد که در آنجا با مخلوقات عجیبی برخوردم....

برایم انسان‌های عجیبی بودند و فهمیدم که افغان‌ها اند. به پشتو برایشان گفتم: «پشتویم آن قدر خوب نیست. آیا می‌خواهید به انگلیسی یا اردو صحبت کنم؟» گفتند: «انگلیسی.» گفتم: «آیا ترجمان انگلیسی هست؟» آنان گفتند: «بلی.» و سپس یک پسر زیبا نزدم آمده و در کنارم نشست. انگلیسی خوب صحبت می‌کرد. تعلیمات را شروع کردم. آن ترجمان هرروز می‌آمد. بعد، آنان را به کوه‌ها برده و آموزش دادم که چگونه محلی را منفجر سازند. آنان فرا گرفتند. تعلیمات شان بدون سروصدا به پایان رسید. پرورش مجاهدین در پاکستان به آرامی پیش می‌رفت و از این مسئله نه شوروی اطلاعی داشت و نه امریکا.

کرنل امام با شاگرد ممتازش مسعود
کرنل امام با شاگرد ممتازش مسعود

...برای دو هفته آنان را تعلیم دادم. خوب، وظیفه من همین اندک بود، ادامه کار به دگروال نصیرالله بابر ارتباط می‌گرفت. ایشان برای چندین ماه دیگر آنان را مورد آموزش قرار داد. هیچ کسی نمی‌داند که دگروال نصیرالله بابر یک رهبر جهادی به شمار می‌رفت. می‌خواهم به جهانیان بگویم که این کار را جنرال نصیرالله بابر آغاز کرده بود. پس از آموزش یک گروه، خاموشی مطلق حکمفرما گشته و پس از سه ماه گروه دیگری جهت پرورش از راه می‌رسید و سه ماه بعد گروه دیگر.

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 142 نفر