جزییات غمانگیزترین حادثه در تاریخ ورزش افغانستان
- رده: گزارشها
- نویسنده: تیمور
- منتشر شده در شنبه، 15 قوس 1393
یکی از غمانگیزترین حوادث تاریخ ورزش افغانستان کشتار داعشوار اعضای تیم ملی هاکی افغانستان توسط بشیر بغلانی (سمت والی فراه و بغلان را به عهده داشت و در ۲۰۰۷ بنابر سکته قلبی مرد.) از باند جنایتکار گلبدین در سال ١٩٨٠ است. در این ماجرا از میان ٢٤ ورزشکار فقط پنج تن جان به سلامت بردند و باعث تار و مار شدن تیم هاکی شد که تا امروز دوباره سر بلند نکرد. دولت مزدور روس در آن زمان خواست از این حادثه سود تبلیغاتی برد، بناً آن را بهصورت ناقص و تحریفشده انعکاس داد اما واقعیت اسفناک آن تا اکنون پنهان ماندهاست. پرچمیها با سرپوشگذاشتن روی ماجرا اولا کوشیدند ضعف و بیکفایتی خود را در همچو مسایل بپوشاندند، از جانب دیگر تمامی اعضای تیم نه خلقی، نه پرچمی و نه هم مزدور روسها بودند، از اینرو بهعنوان افراد اجنبی خود را مکلف به دفاع از آنان نمیدانستند.
در گذشته رژیم دستنشانده کرزی و امروز حکومت ع و غ همچون کلکسیون کاملی از جنایتکاران تمام دورهها را با خود جمع کرده و وظیفهای جز بالاکردن تنبان شاریده جانیان جنگی را ندارد، توقع نمیرود، حتا یادی از این تراژیدی ورزشی نماید.
«حزب همبستگی افغانستان» بهخاطر انجام رسالتش در برابر وطن و مردم بخصوص شهدای گمنام و بیکفن تیم ملی هاکی، دنبال قضیه را گرفت و بعد از تلاش فراوان توانست یک تن از پنج بازمانده این فاجعه را یافته تفصیل ماجرا را از زبان وی نقل نماید. بنابر مشکلات امنیتی، فرد مذکور نخواست که نامش فاش گردد.
جریان کامل این جنایت وحشتبار به روایت یکی از بازماندگان
در اواسط حمل ١٣٥٩ تیم ملی هاکی ما بهخاطر انجام یک سلسله مسابقات مقدماتی راهی تاجکستان گردید تا احتمالا در مسابقات المپیک جهانی مسکو که چند ماه بعد آن برگزار میشد، شرکت نماییم. ما در آن کشور چهار مسابقه انجام دادیم و بعد از سه هفته به تاریخ دوم ثور (٢٢ اپریل ١٩٨٠) از راه شیرخان بندر به شهر کندز آمدیم و در هوتلی جابهجا شدیم (در رفت به تاجکستان نیز زمینی سفر کرده بودیم). چون وضع امنیتی راه خوب نبود دو شب در آنجا ماندیم، اعضای تیم به سفر زمینی رای ندادند، فیصله کردیم تا به مصرف خود از طریق طیاره چارتر داخل شهر کابل شویم. این پیشنهاد ما از طرف والی کندز پذیرفته نشده، امر حرکت از راه زمین را داد که مایه نگرانی تمام اعضای تیم ما گردید. والی یک بس ٣٠٢ را در اختیار ما قرار داد.
عکس جمعی تیم ملی هاکی افغانستان قبل از سفر شان به شوروی
ما همه بهشمول مربی هندی، رییس، معاونان و اعضای تیم جمعا ٢٤ نفر بودیم؛ حوالی ساعت ٩ صبح با بس که توسط دو موتر ضدگلوله نوع «بیردیم» (یکی جلوی یکی عقبی) اسکورت میشد، از شهر کندز حرکت کردیم. ١٠ کیلومتر از شهر کندز بهطرف پلخمری فاصله گرفته بودیم که ساعت ٩:٣٠ صبح ناگهان ٤ فرد مسلح که بهوسیله حدود ٣٠ تن از همراهان شان محافظت میشدند، در منطقهای به نام جرخشک موتر حامل ما را توقف دادند. «بیردیم» جلوی با سرعت فوقالعاده از ما فاصله گرفته بود و از «بیردیم» دومی نمیدانم به کدام علت خبری نشد و ما تک و تنها در میدان ماندیم.
این گروه قبلا آگاهی داشت که تیم ما از طریق زمین به صوب کابل حرکت میکند، چون ما دو روز و شب در کندز مقیم بودیم و خبر سفر ما به بیرون درز کرده بود.
زمانی که بس ما را توقف دادند، از مسیر سرک بهطرف چپ برده شدیم. دو نفر از افراد دولتی یکی معاون لیسه شیرخان و دیگرش یاور صالح محمد زیری که هر دو با تفنگچه مسلح بودند، ما را همراهی میکردند.
چهار طرف ما توسط تفنگدارانی محاصره شده بود که تقریبا به ٣٠ الی ٤٠ نفر میرسیدند. یکایک ما را با دستان در پشت گردن از بس پایین کردند. در این اثنا، یاور زیری با تفنگچه دستداشتهاش از فاصله بسیار نزدیک یکی از تفنگداران را مورد هدف قرار داد. از طرف تفنگداران بلافاصله با صدای بلند امر اوربل شنیده شد. بارانی از گلوله بر ما باریدن گرفت. من و تعدادی از همتیمیهایم که اندکی با تاکتیک عسکری آشنا بودیم، پروت کردیم بنا آسیب ندیدیم.
سه نفر هر کدام به نامهای حاجی سمیع حمیدی - کمککننده تیم، محمد امان - معاون تیم و علی محمد - بازیکن تیم جابهجا به شهادت رسیدند و یک نفر ما زخمی شد. یاور زیری و معاون لیسه شیرخان که هردو بعد از مقاومت، مرمی شان تمام شده بود دستگیر و با لنگی آنان را بستند و بعد زیر یک درخت توت تیرباران نمودند.
یکی از همتیمیهای من به نام شیرخان که از نورستان بود با استفاده از فرصت با یک حرکت سریع طوری به درخت بالا شد که هیچکدام از تفنگداران وی را دیده نتوانست و به این صورت نجات یافت.
بعد از زد و خورد و تیراندازی و اعدام دو تن، سایرین را بهسوی جر پایین سوق دادند. مدتی پیادهروی کردیم، بعد از آن کنار یک جوی ما را توقف دادند و برای اطمینان از خلع سلاح بودن ما، همه را دقیقا تلاشی کردند. پول و ساعت و انگشتر را ظاهرا با ترتیبدادن لیستی از ما گرفتند.
بعد از یک استراحت کوتاه، دوباره ما را قومانده حرکت دادند و این بار به سمت شرق همان منطقه به راه افتادیم که ساعت نزدیک به دوازده بجه روز شده بود.
در این وقت چند نفر آنان از خانههای مردم در جولیهای خود نان جمع کرده، برای ما آوردند. نان از گلوی ما پایین نرفت. به همه حال، اذان نماز پیشین به گوش رسید و ما را برای ادای نماز پیشین امر کردند. نماز را در همان زمینهایی که گندم سبز آن به خوشه رسیده بود، ادا کردیم. تفنگداران نمازخواندن ما را زیر نظر داشتند و میگفتند نماز تان را درست بخوانید. بنده چون اشتباهی در خواندن نماز نداشتم، تعجب کردند.
بعد به جهت نامعلوم به راه افتادیم. بعد از ساعتی به یک قلعه رسیدیم که یک حجره داشت. ما را به حجره داخل کردند. خارج قلعه یک وستل یا جای تفریحگاه شان مثل یک میدانی بود که پیر و جوان منطقه در آن جمع شده بودند. چون آوازهانداخته بودند که ما یک گروه روسها را گرفتار کردهایم، همه انتظار دیدن ما را داشتند و میگفتند که «باشین که قومندان بشیر بیاید بعد از آن شما مؤفق به دیدن اینان میشوید.» ما در حجره این جملات را میشنیدیم.
وضع همهی ما نهایت بد بود. هیچکس، حتا یک جمله گفته نمیتوانست. نمیفهمیدیم چه بر سر ما میآورند. سرها پایین، همه به چرت رفته بودیم و انتظار میکشیدیم که قومندان بشیر آمده سرنوشت ما را تعیین کند.
تقریباً چهار بجه وقت نماز عصر بود که قومندان بشیر (مشهور به بشیر بغلانی، از قومندانان حزب جنایتکار گلبدین) آمد و داخل اتاق شد. او به همهی ما خطاب کرد که شما روسی هستید، ما گفتیم که نه ما افغان هستیم. باز سوال کرد که چطور به روسیه رفته بودید. ما گفتیم برای انجام مسابقات هاکی. چیزی که به زبانش میآمد، توهین کرده هرکدام ما را جداگانه مورد تحقیق قرار داد. او به هریک در سطح کوچه و بازار دشنام میداد و تمسخر میکرد.
دی لیجر (۴ می ۱۹۸۰): جنگجویان افغان در جریان کمین چندین عضو تیم ملی هاکی افغانستان را گرفتار یا به قتل رساندند.
دی تسکالوسا نیوز (۲۰ جولای ۱۹۸۰): حملهکنندگان بر ورزشکارانی که از یکی از جمهوریهای آسیای میانه شوروی برگشته بودند، یورش بردند. مطابق گزارش، آنان بهسوی ورزشکاران آتش گشودند که در نتیجه چند تن در همانجا به قتل رسید و عدهای زخمی و دیگران را به اسارت بردند. از این میان، گروه کوچکی موفق به فرار شد.
لودی نیوز (۱۶ جولای ۱۹۸۰): گفته میشود که در ۲۴ اپریل بر بس حامل که ۲۲ تن اعضای تیم ملی هاکی و چند تن دیگر سوار بودند، حمله شد.
لحظات بسیار دردآوری بود. مطابق لیست یک یک نفر را میخواستند. ابتدا آنان را با زدن چوب در کف پای شان شکنجه میکردند که فریاد شان را ما میشنیدیم، بعد با صدای فیر تفنگ چرهیی صداها خاموش میگردید. چیزی که مو در بدن ما راست کرد، این بود که چند دقیقه بعد وقتی قاتلان دنبال قربانی بعدی خود میآمدند، همان لباس و برزو و کرمچ همتیمی ما را به بر داشتند. آن فریادها را هنوز هم با گوش خود میشنوم.
در سر لیست نام مربی هندی ما به نام جان سنگ بود. او را بیرون کردند، لت و کوب شروع شد. آنان زبان یکدیگر را نمیفهمیدند. مربی ما فریاد میزد: «رحم کرو... میرے بچے ھیں... رحم کرو، خدا کے واسطے... (رحم کنید... من اولاد دارم... رحم کنید، به لحاظ خدا...)» عذر و زاریاش فایده نکرد. چند دقیقه بعد با صدای تفنگ چرهیی، صدای او خاموش شد.
بههمین صورت، نفر دوم و سوم و چهارم: ابتدا کفپایی، نالههای ترسناک قبل از مرگ و بعد صدای تفنگ چرهیی و خاموشی صدا. بعد از آن دو، دو نفر دیگر را از روی لیست بیرون میکشیدند. بازهم کفپایی، فریاد و بعد تیرباران.
شام شد و صدای اذان به گوش آمد. در اتاق ما هم تاریکی مرگباری پخش گردید. زمانی که چراغ اریکین آورده شد، همین قومندان بشیر صدا کرد که «بس است! دیگر بس است!». وقتی شکنجه و تیرباران موقتا متوقف شد، چهار نفر باقی مانده بودیم. حالتی داشتیم که توصیف آن مشکل است. حال فکر میکنم تلخی انتطار مرگ را کشیدن بیشتر از چشیدن ذایقه تلخ مرگ است.
قومندان بشیر برای گروه تفنگدار خود دستور داد که این چهار نفر را به جر بالا ببرید. این دستور را پیش خود طوری تعبیر کردیم که گویا این یک شفر بین کشتن و زندهماندن بین شان است. آنانی را که به جر پایین رهنمایی کردند کشته شدند، و ما را که به جر بالا میبرند، زنده میگذارند. با همین تعبیر خیالی و در عین زمان خوشباورانه با دستان بسته روانه سرنوشت نامعلومی شدیم.
ما چهار نفر هر یک جگرن محمد هاشم، گل رحمان، رحمتالله و عبدالباقی را همراه خود به سمتی که ما را از موتر پایین کرده بودند، بردند. در مسیر راه به یک خانهای رسیدیم. به صاحب خانه صدا زدند که چه پخته کردهاید؟ در جواب گفتند که شوربای بز دارند. داخل خانه شدیم.
نان با شوربا حاضر شد. توان یک لقمه خوردن را نداشتیم. بعد از صرف طعام دوباره ما را قومانده حرکت دادند. بالاخره به یک حویلی دیگر بردند که یک اتاق بسیار کلان به شکل حرف ال انگلیسی داشت با گنجایش تقریبا صد نفر. اتاق ستونهایی مثل مساجد داشت و مملو از افراد مسلح با تفنگهای مختلف بود. همه این افراد با ما برخورد توهینآمیز داشتند. بعضی شان به ما اشاره کرده میگفتند که شما را در تظاهرات سینمای پامیر و پارک زرنگار بالای غرفه ترافیک یا غرفههای دیگر میدیدیم که سخنرانی میکردید. ما در برابر این دروغ شان ساکت بودیم.
بالاخره یکی از موسفیدان همان مجلس رشته سخن را به دست گرفته و به سوالاتی که چطور به شوروی رفتید؟ چرا؟ به کجا؟ چه نتایج به دست آوردید؟ بعد از پاسخ به سوالهای آنان، بازهم شروع به سوالهای دینی کردند که یکی از سوالهای شان این بود که آیا اذان داده میتوانید؟ من در پاسخ گفتم اذان کدام وقت؟ همه تعجب کردند. یکی از تفنگداران با لحن تمسخرآمیز به لسان پشتو صدا زد که «کوم وخت اذان یی څه شی دی؟» ریشسفید مجلس بالایش قهر شد و بعد از ادای چند جمله رکیک به آن جوان بیخبر از دین خود، به من گفت: «برای شان توضیح بده که اذان به چند رقم است؟» من برایش گفتم که در اذان نماز صبح «الصلوة الخیر منالنوم» گفته میشود و در دیگر اذانها خوانده نمیشود. باز صدا آمد که: «دا کافر خو مسلمان دی»!
بازهم فرد دیگر سوالی مطرح کرد و گفت دعای قنوت را یاد داری، گفتم الحمدالله چرا نی؟ تقاضا کردند که بخوان. دعای قنوت را خواندم. همه به تعجب شدند. فتوا دادند که این آدم مسلمان است باید در مسجدی که در قریه است به صفت امام همراه ما باشد. البته از سه تن دیگر ما نیز سوالهایی کردند که جواب دادند.
۱۶ جولای ۱۹۸۰: جریان کنفرانس مطبوعاتی بازماندگان تیم هاکی در کابل (عکس از: کابل نیو تایمز)
شب پخته شده بود. همه مردان مسلح را رخصت کرده، ما چهار نفر را در اتاقی پهلوی دروازه کلان که به قسم حجره بود، داخل ساختند. صبح وقت ملا اذان ما را از اتاق بیرون کرده، بعد از ادای نماز با چند مرد مسلح به سمتی رفتیم که شمال و جنوبش را تفکیک کرده نمیتوانستیم. تا آن که رسیدیم به یک قلعهی کلان که از تفنگداران پر بود و هرکدام ما را تمسخر میکردند.
چای صبح آماده شد، نتوانستیم لقمهای بخوریم. از صبح تا چاشت بازهم سوالهای احمقانه، بازهم توهین و زخم زبان.
نان چاشت برای تفنگداران حاضر شد. ما هم همراه شان شریک شدیم. نماز پیشین خوانده شد. همه آنان به خواب رفتند. تنها یک گروه هفت نفره شان بیرون از قلعه نشسته بود و مجلس داشتند. بعد از نیم ساعت یک نفر شان آمده و مرا خواستند و گفتند که خودت را رها میکنیم و در مورد سه نفر دیگر بعدا تصمیم میگیریم. من در جواب شان گفتم که من نمیروم، بهخاطری که دولت بالایم اشتباه میکند. این سه دوست من همه بیگناه هستند، بدون آنان نمیروم. بازهم گفتند که به فکر دیگران نباش، باز گفتم که نمیروم.
دستور دادند که برو داخل قلعه. رفتم، بچهها هریک از من پرسان کردند که چه گپ بود؟ برای شان گفتم هیچ، فقط گفتم که بالای مان فیصله خود را صادر کنید که سرنوشت ما معلوم شود. در همین بحث بودیم که بازهم یک نفر شان به نام قاضی عبدالمجید که او را قاضی صاحب صدا میکردند، آمد و باز تنها مرا خواست و دیگران را هیچ یاد نمیکردند، نمیدانم چرا.
به همه حال رفتم، گفتند چرا از دیگران پشتیبانی میکنی؟ گفتم که دولت مرا بدون جزا نخواهد گذاشت. بعد از چندین سوال دیگر گفتند که قسم بخور که دیگر در دولت کار نمیکنی. گفتم درست است. دوباره مرا رخصت کردند و به طرف قلعه رفتم.
رفقایم گفتند باز چه گپ بود که ترا دو بار خواستند؟ گفتم درمورد فیصله ما پافشاری کردم که سرنوشت ما ناروشن است.
بعد از ادای نماز عصر، مرا خواستند و گفتند تبریک باشد که شما خلاص هستید. سر از فردا میتوانید به خانههای خود بروید. این خبر را به اطلاع دوستانم رساندم. همهی ما چه از خوشی و چه هم بهخاطر از دستدادن عزیزان خود به سختی گریه کردیم.
بعد از نماز شام ما را به قلعه دیگری بردند که تقریبا ٢٠ دقیقه فاصله داشت. برای ما نان دادند. بعد از صرف نان و ادای نماز خفتن از صاحب خانه خواستار یک قیچی شدم چون موهای دو نفر ما یک اندازه دراز بود، آن را کوتاه کردیم.
تا صبح بیدار بودیم. نماز صبح را ادا کرده، از هیجان زیاد به چای صبح هم منتظر نشدیم. چون پول برای کرایه راه نداشتیم از همان گروهی که ما را بهسوی سرک رهنمایی میکرد، تقاضای پول کردیم. آنان پنجصد افغانی برای مان دادند.
ما را رها کردند. من دوباره رفتم که یک خط راهداری برایمان بدهید تا دوباره کسی مزاحم ما نشود. خط را هم دادند و گفتند که شما بسیار طالعمند هستید، بخیر بروید. راه افتادیم که یک موتر از جانب کندز روانه پلخمری بود. سوار آن شدیم. چای صبح را در پلخمری صرف کرده، در موتر لین مزار به کابل آمدیم. در ده افغانان پول باقیمانده را بهخاطر کرایه تکسی بین خود تقسیم کرده روانه خانههای خود شدیم.
بسیار خسته و درمانده به خانه خود رسیدم. در خانه و قریهام ماتمی به پا بود. رادیو بیبیسی اعضای تیم ملی هاکی را در جمله کشتهشده ها اعلام کرده بود و کسی باور نمیکرد که من زنده برمیگردم.
در همان شب بعد از حمام به خواب رفتم. ده یا یازده شب بود که درب خانه ما زده شده. خانمم مرا از خواب بیدار کرد و گفت که در سالون دونفر هندی آمدهاند، میخواهند ترا ببینند. پیش شان رفتم بعد از عرض سلام به سوالهای آنان دربارهی ترینر هندی پاسخ دادم. در اخیر گفتند چون او یک نفر بسیار مهم ما بود باید از سرنوشت مرگ و زندگیش اطلاع حاصل میکردیم. مهمانان هندی بعد از دو ساعت سوال و جواب رفتند.
فردای آن روز، نزد داکتر رفتم چون در خواب دچار کابوس میشدم و وضع بدی داشتم.
روز دیگر اعضای خانواده قربانیان این حادثه غمانگیز نزدم آمده، از عزیزان خود میپرسیدند که توضیح سرنوشت آنان برایم بسیار دردناک بود. این ماتم فراموشناشدنی تا یک هفته جریان داشت. مادران و خواهران شان گریه و زاری میکردند تا حرف امیدوارکنندهای مبنی بر زندهبودن جگرگوشههای خود از من بشنوند.
یک هفته بعد رفتیم به غازی استدیوم تا رییس کمیته المپیک را ببینیم. بعد از احوالپرسی با او و رد و بدل چند جمله سرد با هم خداحافظی کردیم. بعد از ملاقات رسمی و سرد با رییس المپیک، فردایش رفتم به وظیفه خود. استقبال بیسابقهای از همکارانم دیدم که یک لحظهی دیگری در زندگیم بود.
و اما رژیم وقت نه تنها بازخواست و همدردیای به این ماجرا نکرد، برعکس هر هفته مرا برای یکی دو ساعت به مرکز «خاد» احضار کرده، به تحقیقات میپرداختند و ما چیزی که دیده بودیم جواب میدادیم. برایم چند نفری را که از منطقه گرفته بودند، نشان میدادند و میگفتند که بگو کدامش است. چون نمیشناختم انگشت بالایشان نمیگذاشتم.
این اذیت الی یک ماه دوام داشت که بالاخره گفتند، فلان روز شما همراه خبرنگاران نشسته و سوالهای شان را جواب میدهید. نشست مطبوعاتی ساختگی و نمایشی در ٢٥ سرطان ١٣٥٩ (١٦ جولای ١٩٨٠) در حضور خبرگزاران داخلی و خارجی برگزار شد. ما بهصورت مختصر خود را معرفی کردیم. سوالهای را فقط یک نفر (شیر خان) از ما که در وقت حادثه به درخت بالا شده بود و جان سالم بدر برده بود، جوابهای قراردادی میداد که قبلا برایش دیکته شده بود.
بعد از آن روز، دیگر کسی به قصه ما و تیم ملی هاکی نشد. داستان غمانگیز شکستهشدن کمر تیم ملی هاکی افغانستان که تا امروز قد راست نکرد، زیر زده شد و مردم از این جنایت فجیع اکثرا اطلاعی ندارند.
تذکر و خواهش:
گزارش حاضر ممکن کم و کاستیهایی داشته باشد چون اولا ٣٤ سال از این جنایت میگذرد و ثانیا ما صرفا توانستیم به یک بازمانده ماجرا دسترسی یابیم. بناً از تمامی وطنپرستان بخصوص ورزشدوستان کشور تقاضا میگردد تا در تکمیل این گزارش به ما کمک کنند. اگر سراغی از سایر بازماندهها داشته باشند، آدرس شان را در اختیار ما قرار دهند؛ اگر عکس و خاطره و نشانی از شهدای تیم ملی هاکی در دسترس شان باشد، به آدرس ما بفرستند.