فقر و بیکاری، تیغی بر گلوی مردم بینوا
- رده: گزارشها
- نویسنده: مونسه
- منتشر شده در یکشنبه، 24 جدی 1402
در پایتخت و سایر شهرها، همه روزه به مجرد طلوع آفتاب، صف طویلی از کارگران روزمزد، ساعتها در کنار جادهها و چهارراهها میایستند تا با گیر آوردن کاری، درآمد زندگی بخور و نمیر را تهیه ببینند اما دریغ از تلخی انتظار طولانی و بیثمر! روز به پایان میرسد و با لبان خشک و صورت تکیده و نا امید به خانه برگشته، میگویند پولی پیدا نکردیم، کار نیست، نانی برای فرزندان خود نخریدیم و.... این حال و روز اکثریت مردم ماست.
ناوقت شب در کوچه و پسکوچهها و مخصوصا نزدیک آشغالدانیهای عمومی، اطفال قد و نیمقد با کیسه بزرگ بر پشت شان دنبال قوطی، بوتل، پلاستیک، کاغذ، نان خشک و حتی پسمانده غذا سر در کثافتدانی برده و گاهی با سگهای اطراف درگیر میشوند.
به مجرد روشنی روز، فریاد دورهگردها به گوش میرسد که با آواز بلند و یا سپیکر اعلام میدارند که آهن، ماشینآلات سوخته، موبایل کهنه، نان خشک، فرش، چپلک و خلاصه هر چه لوازم کهنه دارید میخریم و یا با مواد شستشو و جواری و آیسکریم تبادله میکنیم! هر چند لحظه بعد دستفروش ترکاری و میوه و غیره و غیره یکی پی دیگر فریاد میزنند تا مگر خریداری بیابند. اینان نه آفتاب سوزان را میبینند نه باران و دود و آلودگی هوا را و تنها نگرانی آنان به فروش رسیدن مواد در دست شان است. در هر چهارراه و جاده با صدها کراچی و دستفروش مواجه میشوید چون دیگر هیچ کاری برای مردم وجود ندارد.
پیرمحمد کاکا
پیرمحمد کاکا که هفتاد سال عمر دارد میگوید:
«قبلا در قلعه واحد دکان خوراکه فروشی داشتم. زندگیام نسبتا خوب بود ولی پس از آمدن طالبان دکان خود را از دست دادم. هر روز به بهانه جواز فعالیت و مالیه میآمدند و آزارم میدادند. گفتند چون در بیست سال گذشته مالیه نپرداختهام، حال باید جریمه بپردازم، مجبور شدم دکان خود را بفروشم و اینجا در سر سرک جواری بفروشم.
اینجا هم ما را آرام نمیگذارند. هم ترافیک و هم شاروالی و هم عسکر عادی طالب ما را میدواند. شاروالی کراچیهای ما را با مال به حوزه میبرند و از آنجا به پلچرخی برده میفروشند.
کسی دیگر هم در خانه نیست که کار کند. چهار دختر دارم و من یگانه نانآور خانه هستم، اگر کار نکنم چی بخوریم.»
در کنار پیرمحمد کاکا فردی دیگر به نام اختر با کراچی خود ایستاده و پاپر میفروشد که در مورد وضعیت زندگیاش گفت:
اختر
«قبلا کارمند یک شرکت بودم و معاش میگرفتم. در خانهای که زندگی میکردم هم شرکت برایم داده بود. ولی با آمدن طالب کار و بار سقوط کرد. شرکت ما هم بسته شد و من بیکار شدم. با آنکه آشپز هستم و در موسسات کار کردهام ولی این بار با دویدن فراوان برایم کار پیدا نشد. مجبور شدم که کراچی بخرم و پاپر بفروشم. پنجهزار افغانی کرایه خانه میدهم، خانمم رماتیزم دارد و هر هفته یکبار او را نزد داکتر میبرم که ۱۰۰۰ الی ۱۲۰۰ دوا و فیس داکتر او میشود و این همه را باید از طریق فروش همین پاپر پوره کنم.
چندی قبل شاروالی کراچی مرا با خود برد. به ناحیه رفتم، عذر و زاری کردم ولی کراچی مرا پس ندادند. گفتم به ما کار بدهید دیگر اینجا ایستاد نمیشویم، واضح برایم گفتند که ما مسوولیت کار شما را نداریم اگر کار میخواهیم بروید پیش امیرالمومنین.»
اختر افزود:
«اینان یک سرک و یک چهارراهی را میسازند و غوغا به راه میاندازند که ما کار کردهایم ولی کسی پرسان نمیکند که در بیست سال گذشته ده چند این سرک و چهارراهی، شما سرک و پل و پلچک و مکتب و شفاخانه ویران کردهاید. فعلا هم ما به سرک نیاز نداریم. شکم ما و اولادهای ما گرسنه است. به ما کار بدهید تا یک لقمه نان با عزت به خود پیدا کنیم.
از صبح تا به شام از طرف شاروالی و ترافیک توهین و تحقیر میشویم. هر طرف ما را میدوانند و با چوب و شلاق میزنند و کراچیهای ما را چپه میکنند. اگر کار میبود هیچ کس این توهین و تحقیر را قبول نمیکرد.»
جعفر پانزده ساله که یک پایش مشکل دارد چندین کرتی و بالاپوش لیلامی را جهت فروش بر شانه انداخته و در بازار کوتهسنگی بالا و پایین به دنبال مشتری میگردد. او میگوید:
جعفر
«پدرم در ایران مزدوری میکرد و همانجا معتاد شد. خواهر کلانم قبلا در فروشگاه کار میکرد ولی حالا طالبها نمیمانند او کار کند. من و برادرم این کرتیها را از یک دکان لیلامی میآوریم که در هر کرتی به ما ده الی بیست افغانی میماند. وضعیت خراب است و کسی کرتی هم نمیخرد. کار نیست مردم پول ترکاری خریدن ندارند چه رسد به لباس.»
یونس که تازه از پاکستان برگشته و در جستجوی شغلی به کابل آمده، اظهار میدارد:
یونس
«زندگی در کشور بیگانه سخت است ولی در آنجا در فابریکه پلاستیکسازی کار میکردم و زندگی ما به شکلی پیش میرفت. اینجا که آمدهام تا فعلا نه خانه داریم و نه کار. فامیل را در ننگرهار در یک خانه دو اتاقه کرایی رها کردهام و من آمدهام دنبال کار. اینجا فابریکه نیست که کار کنم مجبور شدم با چند افغانی که داشتم لبلبو بخرم و با کراچی کرایی بفروشم. لبلبو هم مردم به شوق نمیخرند، تمام روز صد افغانی فروشات ندارم. حیران ماندهام که چگونه پول کرایه اتاق، مصرف خود و مصرف فامیل را پوره کنم. همین امروز یک راه پیدا کنم پاکستان برمیگردم چون اینجا اگر باشیم مجبور تمام فامیل به گدایی شروع کنیم.»
اکثر مردم توان پرداخت کرایه یک سرپناه، سوخت زمستان و هزینه تداوی بیماران شان را ندارند چه رسد به تعلیم و لباس و برق و آب آشامیدنی و سایر امکانات ابتدایی زندگی. با یکی از کارگران روزمزد در پلسرخ گفتگو کردم. حال و روز خود و دیگر کارگران روزمزد را چنین شرح داد:
«ما صبح وقت به خاطر کار اینجا میآییم و منتظر هستیم تا کسی پیدا شود که ما را استخدام کند. معمولا در هفته دو یا سه روز کار پیدا میکنیم که این فقط قوتلایموت ماست، نه پول دوا و لباس و سایر مخارج زندگی. از وقتی طالبان به قدرت رسیدهاند وضعیت ما از قبل هم بدتر شده چون آن اعضای فامیل که وظیفه هم داشتند، حالا بیکار شدهاند. کار ساختمانی و حمل و نقل تقریبا هیچ میسر نیست.»
پای صحبت میوه و سبزیفروشی در مارکیت نشستم که از زندگی خود و دوستانش برایم با چنان ناراحتی و ناامیدی صحبت کرد که گویا در حالت انفجار قرار دارد:
«شما این گروه لنگیسیاهپوش را نمیبینید، مردم را به خاک سیاه نشانده و زنان جرات و توان برامدن و خرید را ندارند؟؛ کار و عایدی نیست تا کسی بتواند چیزی بخرد؛ قدرت خرید خانوادهها به شدت پایین آمده، بیشتر از پیش سفره مردم خالی شده، و با وجود ارزانی و فراوانی کجاست درآمد تا مردم میوه و سبزی مصرف کنند.»
(این حرف مرا بیاد خارجنشینان مشاطهگر طالبان انداخت که جار میزنند در افغانستان با پنجاه افغانی تازهترین و طبیعیترین میوه و ترکاری را خریداری میتوانید اما این جارجیان هرگز خود را زحمت نمیدهند یک روز در کنار کارگر روزمزد ایستاده و ببینند که برای خانواده بزرگ خویش حتی پنجاه افغانی هم مهیا نمیتواند!)
در کشور ما مخصوصا از دو سال بدینسو با افزایش سرسامآور فقر و بیکاری، این صحنههای دردآور و جانکاه، هر لحظه و هر جا به چشم میخورند. اما طرف دیگر، طالبان تاجران را به زور وادار میسازند تا چهارراه یا چند متر سرک را ترمیم نمایند تا خاک بر چشم مردم پاشیده و وانمود نمایند که جنایتکاران دستپرورده اجنبی نه بلکه فرشتگان صلح و آبادی بر روی زمین اند.
با نصب دوباره طالبان در قدرت، چهره کریه امپریالیزم که با خون میلیونها کارگر زحمتکش رنگین است، باز هم بیشتر برای مردم افغانستان برملا گردید. این گروه خونریز و فاشیست مذهبی که با هر نوع پیشرفت مادی و معنوی و سعادت مردم و تمامی مبانی علمی ضدیت دارد، کشور را به زندان مخوف و هولناکی تبدیل نموده است. حذف زنان (نیم نفوس کشور ) از صحنه اقتصادی و سیاسی، اخراج و تعلیق کارمندان دولتی، تداوم فساد گسترده در ادارات دولتی، ناامنی و فروپاشی کامل اقتصادی از یک طرف، و طرف دیگر خشکسالی و آفات طبیعی چون سیل و زلزله در مناطق مختلف، باعث عدم حاصلدهی محصولات گردیده و اکثریت دهقانان خانهخراب را آواره و دربدر ساخته است.
جاده موتررو پل باغ عمومی به محل تجمع صدها دستفروش بدل گشته که حتی راهی برای پیادهرو نمانده است. مردم از تنگدستی چنان به جان رسیده اند که با تفنگداران طالب فوری دست به یخن شده آنان جرئت دور کردن دستفروشان از ساحه را ندارند.
این شمهای از وضع اسفناک مردم زجردیده ما تحت سیطره حکومت جهل و جنایت است. در کشوری که سالها میدان تاخت و تاز امپریالیستها و نوکران جانی شان بوده است، مگر میشود شاهد رفاه و آسایش بود؟؟!!
آنانی که در خارج و یا داخل چه در لباس روشنفکر یا مدافع حقوق بشر در صدد سفیدهمالی این گروه ماورای عقبمانده و جنایتکار اند، عملا شریک جرم این دار و دسته و باداران خارجی شان میباشند.
مطمینــا فریاد و آه تودههای ســتمکش و درددیده ما روزی به ســلاح برنده و رزمنده مبدل گشــته و همچو سیلابی جنایتکاران و خاینان جهادی و طالبی را خواهد روبید. فقط با ایستادن در کنار مردم بجانرسیده و ترویج آگاهی، اتحاد و بسیج آنان، میتوان بر زخمهای شان مرهم گذاشت.