دو سال گذشت (شعر)

دو سال گذشت

دو سال گذشت؛
و
هنوز
وقتی به خانه‌ای می‌روی
ترا به خود می‌خوانند
قصه‌ی کتاب‌های کِزیده در لای قفسه‌ها،
و

دفتر شعر دخترک‌های درس‌ندیده‌یِ ارتقایافته،
-که فسوسِ داغ سیاهِ ممنوعیت درس را،
سپید می‌سرایند؛
-که خاطراتِ گم‌کرده‌ی چوکی‌های خالی را
با نقاشیِ دلتنگ شان
                بازآفرینی می‌کنند؛
-که جداییِ ذره ذره‌ی در و پیکر مکتب را،
که در حسرتِ انس با نفس‌های بچه‌ها
                ناله سر می‌دهند،
در زمزمه‌هایِ گلوپیچ شان
                می‌پژواکند؛
-که از غربتِ نثرهای جامانده در ورق ورق کتاب‌های کتابخانه،
                برای آن خودِ مانده در خاطراتِ مکتبِ شان،
لالایی فراموشی می‌خوانند.
آری،
این‌گونه به آغوشِ خواب می‌پناهند!

***

-هنوز
«کوله‌پشتی» ما در امن‌ترین کنج اتاق
جا خوش کرده است؛
-هنوز
قلم و خودکار
با همین فسردگی،
همچنان به سان قدیم از چشم نیفتاده‌اند!
-هنوز
از بُراده‌های پنسل‌های نوک‌کرده می‌شود فهمید چه‌قدر دل لخته‌‌ی پنسل برای رقصیدن بر ورق‌ها،
می‌تپد
                می‌تپد؛
بهر آن‌که باید سرنوشت وطن را دوباره سفید و سبز بنویسد؛
-‌می‌تپد
برای آن‌که سربازی را در شعرش از میدان جنگ
زنده به خانه برگرداند؛
-می‌تپد برای آن‌که مادری را کنار فرزندان‌اش دلشاد و خرم نقاشی کند.

***

آری؛
-هنوز
«سالنِ مطالعه» صدای خنده‌های جوانان را در خودش منعکس می‌کند؛
-هنوز
سفال‌کاسه‌های آذین‌شده بر کتاره‌های کتابخانه،
تاریخِ کشورمان را زنده نگه داشته‌اند.
-هنوز
پیچک‌های تنیده بر میزهای کنار حویلی
پارک‌های ممنوعه‌یی را، که مرغ‌های عشق در آن زمزمه می‌کرد،
به یادم می‌آورد.

***

دو سال گذشت
و
هنوز
شاعران میهن‌ام در سروده‌ها شان،
بر چرده‌ی سیاهِ کشور،
رگارگ
سپید آب می‌زنند؛
تا
در سرود‌ه‌ها شان دختری را فرمانده‌ی جنگ بشناسانند،
تصویرِ مادری را با لباس سرخ استوار و آگاه بنگارند؛
پسری را
زیر پرچم سرخ
پیروز میدان اعلام کنند؛
انقلاب را پیروز بخوانند؛
و مسیرِ جنگ را راست سازند.

***

هنوز،
آری؛
هنوز
امیدی هست
 تا
-در کوچه‌های خلوت؛
-در کوه‌های سر به فلک‌کشیده؛
-در مخروبه‌ها؛
-در انارستان‌ها؛
-در شالیزارها؛
-در کنج اتاق‌های ساکت؛
-در پیچیده‌ترین خیابا‌ن‌های دیارم؛
آری،
تا در همه‌ی این‌ها
با صدای بلند، رسا و دل‌انگیز
-علیهِ نسل جامانده از تفنگ و باروت،
-علیهِ منزوی‌ماندگان در لعنت غارهای خشم و پشم؛
-علیهِ بردگان خودفروخته،
نفرین بخوانی؛
و
-لباس سیاه مکتب‌ات را از داعش بستانی،
-شالِ سفیدت را از بلندای بیرق امارت و طالب
تسخیر کنی،
-پرچم صلح را-
که پیشتر رشته‌ای-
بر افراشی.
باری؛
مراد از صلح:
-دختر پا برهنه‌یی‌ست
        که برای نجات قربانیان زلزله خوست و پکتیا ده افغانی داشته‌اش‌ را به صندوق کمک می‌سپارد؛
-پسری‌ست
        که از نان‌اش می‌زند تا کتاب بخرد و بیندیشد و بر تاریک‌نای جامعه روشنی اندازد؛
-پدری‌ست
        که برای بیدارداشتِ دخترش در دلتنگ‌ترین حالات
                                                             کتاب می‌خرد؛
-آزاده‌زنی‌ست
        که فریاد بر داشت: «دفعه‌ی بعد، در خط اول تظاهرات بر ضدِ تان شعار خواهم داد!»
زنی که گرفتارِ ایادیِ سیه‌کیشان شد و سپس رها.

***

دو سال گذشت اما تو استوارتر بمان؛
که
ارتجاع را دوامی نیست.
ما را هنوز امیدی هست:
از مکتب تا دانش‌سرا،
از شامِ نبرد تا صبحِ صلح،
از مبارزه‌ی خیابانی تا پیروزی؛
و
در این میان،
فقط تویی که
می‌باید
پرچم سرخ انقلاب را،
همچون مژده‌ی آزادی،
بر صحنه‌ی تماشای جهانیان
به اهتزاز درآوری.

۲۶ اسد ۱۴۰۲

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 303 نفر